ساقی آمد و کوزه می به دستم داد
اما گفت
کم نوش چون دیگران خیال دگر کنن

ساقی آمد و کوزه می به دستم داد
اما گفت
کم نوش چون دیگران خیال دگر کنن
از آتش دل امشب آتش به سجاده می زنم . . .
در خلوتم چه می گذرد به خیالم افسانه است
ولی نه این داستان من و آن یار جانانه است
به درگاه این میکده هزاران ره است
یکی هموار و باقی پر پیچ و خم است
آن ره که هموار و بی پیچ و خم است
فاش می گویم بر عالم مهر دلبر است
