همه رفتن ای ساقی تو بمان
وامگذار مرا در این حال تو بمان
گر رویی گو چه کنم ای ساقی
بی باده گو من چه کنم تو بمان

همه رفتن ای ساقی تو بمان
وامگذار مرا در این حال تو بمان
گر رویی گو چه کنم ای ساقی
بی باده گو من چه کنم تو بمان
آن شب که آن مه روی به بالینم نشست
که با یک جرئه می کاسه عقلم شکست
دیدم و گفتم یکی است و جز این نیست
تبسمی و گفت همین است و بشکست
در شهر شهره به عشق و عاشقی هستیم
عاشقیم عاشق روی مظهر حقیقت هستیم
زین مقام چه هست برتر در این سرای فانی
که ما جزوء گدایان خانه پیر حقیقت هستیم
به امید یک نظر پای تو گیرم ای ساقی
بر در میخانه ات زنجیر و اسیرم ای ساقی
تشنه یک جرئه باده ام کی خواهی آمد
کی،کی،گو کی خواهی آمد ای ساقی
