ما سوخته دلان را به زروسیم چکار
ما خراب افتادگان را به آبادی چکار
ما را رها کنید و به حال خود بگذارید
که ما جز با او دگر نیست هیچ کار

شب تارم و ماهم سروناز است
غمگینم و غمخوارم سروناز است
دل داده ام و دلبرم سروناز است
بی کسم و همدمم سروناز است
دم به دم من گویم نگارا مددی
خواب و بیداری گویم نگارا مددی
در شادی و غم گویم نگارا مددی
به هنگام مرگ گویم نگارا مددی
گشتم نگرد نیست جز او
رحمان و رحیم نیست جز او
خالق و مالک نیست جز او
قابل پرستش نیست جز او
