در کوی یار نا مهربان و بی وفا خاک گشتیم
در حسرت دیدار او چشم و جسم را باختیم
چه کنم که آن یار نا مهربان یاد ما نمی کند
گر چه ما روز و شبان در فراقش گریستیم

به تو واصل شده ام نه اندیشه ماند و نه دینم
طالب تو شده ام که نه دلم ماند و نه جسمم
هر که ما را بدید حیران می شد ز دل ویرانم
آخر هم دستمان بر هیچ رفت با این دل ویرانم
دلم در قمار با عشق یار هر داشت گذاشت
فقیر زمانه شد از عشق یار هر داشت گذاشت
چون عاشق شد نه در فکر بهشت بود نه دوزخ
مقصودش دیدن یار و دنیا را به اهلش وا گذاشت
ای وای از آن شب تار و درد تنهایی
که نیست کس جز من و این دل شیدایی
