منم آن عاشقی که روز و شبان
هستم به مدح آن یار نامهربان
منم آن خاک نشین فقیر و شیدا
که گشتم گدای آن یار نامهربان

منم آن عاشقی که روز و شبان
هستم به مدح آن یار نامهربان
منم آن خاک نشین فقیر و شیدا
که گشتم گدای آن یار نامهربان
کاش حال هیچ کس چو ما نباشد
گر باشد حداقل این چنین نباشد
شب رسید و جام خالی می فروشی کن تو ساقی
در سیاهی دل شب می فروشی کن تو ساقی
راه بر حق بسته باشد گر ننونشم می ز جامت
نیمه شب مه سپید است می فروشی کن تو ساقی
درد عشق است که ندارد درمان
برمش سوی دلبر تا کنندش درمان
یک تبسم زیبایش کند دل را ویران
یک نگاه یار کند درد دل را درمان
