خداوند چو درونم به جوش آید
به بلندای عرش او پروازی آید
که نه پرندم نه بشر نه فرشته
بلکه خودم و خدایم بعد ما آید

خداوند چو درونم به جوش آید
به بلندای عرش او پروازی آید
که نه پرندم نه بشر نه فرشته
بلکه خودم و خدایم بعد ما آید
هیچ
تو هیچ و من هیچ و ما هیچ
خانه هیچ و دنیا هیچ و سرا هیچ
پس زین سبب تو که هیچی بر هیچ
دل را خانه عشق کن در این طوفان هیج
تا که هیچ جاوید شود با عشق ای هیچ
ز تاریکی به نور روی تا ابد منور شوی ای هیچ
که این است بهشت نه آن که خواندی ای هیچ
گفتها را بر آب کن اندیشه کن بر هیچ ای هیچ
تا که قابل شوی بر درگاه حق آگاه شوی ای هیچ
که آن دم روشن و یابنده و هرجایی شوی ای هیچ
آخر با یار و آگاه و در نهایت خاموش شوی ای هیچ
جاودان از هیچ به سوی هیچ شدی تو ای هیچ هیچ
سوز نامه عشق را اگر تو خوانی
به سمت ویرانه روی اگر خوانی
کل نامه را سوزیست بی انتها
ان سوز سوزاند تو را گر خوانی
خوانم قصه ی زلف تو در شبهای تنهایی
از فراق تو اشک بریزم در شبهای تنهایی
که قصه ی زلف هیچ روی خوش نداشت
کشت مرا این داستان در شبهای تنهایی
