باز با خیالش این دل خویش را آرام می کنم
اما دانم آخر روزی یار باوفا را تماشا می کنم
شاید آن روز دگر نه جسمی ماند و نه جانی
اما خاکستر خود را خاک کف پایش می کنم

باز با خیالش این دل خویش را آرام می کنم
اما دانم آخر روزی یار باوفا را تماشا می کنم
شاید آن روز دگر نه جسمی ماند و نه جانی
اما خاکستر خود را خاک کف پایش می کنم
مثل ماه تمام رخ است سیمای لیلای من
دل را در سیاهی به نور او روشن می کنم
کی شود که او را به دیده بینم اما افسوس
فقط لیلای خود را در خیال تماشا می کنم
از عابدان و زاهدان چه خبر؟
هنوز که هنوز است اندر سجده و نمازن؟
گو عمر رفت حاصل چه بود؟
از این عبادت خود برداشت چه بود؟
