در کوچه رندان دیدم به شب نقاب پوشی را
که کوزه ایی بر دوشش و حمل می کرد آن را
گفتمش چه حمل می کنی که به خفا می رویی
گفت خموش باش، بیا، اما به کس نگو دیدی مرا

در کوچه رندان دیدم به شب نقاب پوشی را
که کوزه ایی بر دوشش و حمل می کرد آن را
گفتمش چه حمل می کنی که به خفا می رویی
گفت خموش باش، بیا، اما به کس نگو دیدی مرا
