از دست عشق شاه عشق بر حق شکایت کردم
که این چه رسمیست و دل خویش را سفر کردم
در جواب گفت که ای عاشق شکوهت ز چیست
من عمریست از دست این عشق شکایت کردم

از دست عشق شاه عشق بر حق شکایت کردم
که این چه رسمیست و دل خویش را سفر کردم
در جواب گفت که ای عاشق شکوهت ز چیست
من عمریست از دست این عشق شکایت کردم
کاش حال هیچ کس چو ما نباشد
گر باشد حداقل این چنین نباشد
سحر با دوست کلامی گفتیم
دریچه دل را ز درد بگشودیم
که ما عاشقان مشتاق وصالیم
دریاب ما را که بی پر و بی بالیم
منم آن عاشقی که روز و شبان
هستم به مدح آن یار نامهربان
منم آن خاک نشین فقیر و شیدا
که گشتم گدای آن یار نامهربان
