باز با خیالش این دل خویش را آرام می کنم
اما دانم آخر روزی یار باوفا را تماشا می کنم
شاید آن روز دگر نه جسمی ماند و نه جانی
اما خاکستر خود را خاک کف پایش می کنم

باز با خیالش این دل خویش را آرام می کنم
اما دانم آخر روزی یار باوفا را تماشا می کنم
شاید آن روز دگر نه جسمی ماند و نه جانی
اما خاکستر خود را خاک کف پایش می کنم
مثل ماه تمام رخ است سیمای لیلای من
دل را در سیاهی به نور او روشن می کنم
کی شود که او را به دیده بینم اما افسوس
فقط لیلای خود را در خیال تماشا می کنم
در خلوتم چه می گذرد به خیالم افسانه است
ولی نه این داستان من و آن یار جانانه است
