نداری خبر ز دل من هیچ مگو
نداری عشق آن یار هیچ مگو
که پروند خویش را خراب کنی
این عشق است و تو هیچ مگو

نداری خبر ز دل من هیچ مگو
نداری عشق آن یار هیچ مگو
که پروند خویش را خراب کنی
این عشق است و تو هیچ مگو
دست ما و دامن پیر حقیقت
نیاز ما و نازهای پیر حقیقت
که این عجب افسانه ایست
دل ما و عشق پیر حقیقت
ما آب حیات نوشیدیم اسراری که پنهان بود جستیدیم
هر چه گویند نیست باک،ما همینی هستیم که هستیم
لا غیر لا غیر ما در پناه او سر خوش و سر مست هستیم
هر چه گویند نیست باک،ما همینی هستیم که هستیم
در شهر شهره به عشق و عاشقی هستیم
عاشقیم عاشق روی مظهر حقیقت هستیم
زین مقام چه هست برتر در این سرای فانی
که ما جزوء گدایان خانه پیر حقیقت هستیم
