آن شب که آن مه روی به بالینم نشست
که با یک جرئه می کاسه عقلم شکست
دیدم و گفتم یکی است و جز این نیست
تبسمی و گفت همین است و بشکست

آن شب که آن مه روی به بالینم نشست
که با یک جرئه می کاسه عقلم شکست
دیدم و گفتم یکی است و جز این نیست
تبسمی و گفت همین است و بشکست
ساقی بده جامی ز آن شرابی تا دهد جانی
که در این سرای فانی ما را دهد بقا و حیاتی
آن شب که ساقی ویران کرد ما را
تا به امروز کسی ندید عاقل ما را
در شهر شهره به عشق و عاشقی هستیم
عاشقیم عاشق روی مظهر حقیقت هستیم
زین مقام چه هست برتر در این سرای فانی
که ما جزوء گدایان خانه پیر حقیقت هستیم
