آن شب که ساقی آمد و ساجد شدم
که او معبود شد و من بنده اش شدم
آن دم بود که بانگ بر آوردم و گفتم
من شیدا دل آگاه ز اسرار پنهان شدم

همه رفتن ای ساقی تو بمان
وامگذار مرا در این حال تو بمان
گر رویی گو چه کنم ای ساقی
بی باده گو من چه کنم تو بمان
آن شب که آن مه روی به بالینم نشست
که با یک جرئه می کاسه عقلم شکست
دیدم و گفتم یکی است و جز این نیست
تبسمی و گفت همین است و بشکست
ساقی بده جامی ز آن شرابی تا دهد جانی
که در این سرای فانی ما را دهد بقا و حیاتی
