دست ما و دامن پیر حقیقت
نیاز ما و نازهای پیر حقیقت
که این عجب افسانه ایست
دل ما و عشق پیر حقیقت

دست ما و دامن پیر حقیقت
نیاز ما و نازهای پیر حقیقت
که این عجب افسانه ایست
دل ما و عشق پیر حقیقت
شب وقت سحر راه نشانم دادن
از این همه گمراهی نجاتم دادن
شب وقت سحر ساجد و خاموش
از این خاموشی درس اسرار دادن
ز من هیچ، هیچ هیچ بر نیاید
هیچ هیچم، هیچ حاصل نیاید
هیچ
در این شهر غریب با این حال پریشان چه کنم
در این شهر غریب با این دل حیران چه کنم
چه کنم که دل خوش به تو بودم ای یار من
تو هم قصه هجران نوشتی زین پس چه کنم
